سهراب سپهری 1
 
// رمان / شعر / پیامک //
بهترینها و جدیدترینها برای شما
 
 

مرغ معما

دیر زمانی است روی شاخه این بید
 مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
 دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است

مرگ رنگ

 رنگی کنار شب
 بی حرف مرده است
 مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست
 در این شکست رنگ
 از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغک بی بک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژوک
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
 چون سنگ ‚ بی تکان
لغزانده چشم را
 بر شکل های در هم پندارش
خوابی شگفت می دهد آزارش
 گلهای رنگ سرزده از خک های شب
در جاده ای عطر
پای نسیم مانده ز رفتار
 هر دم پی فریبی این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار
 بندی گسسته است
 خوابی شکسته است
رویای سرزمین
 افسانه شکفتن گلهای رنگ را
از یاد برده است
 بی حرف باید از خم این ره عبور کرد
 رنگی کنار این شب بی مرز مرده است

دریا و مرد

تنها و روی ساحل
 مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
 دریا همه صدا
 شب ‚ گیج درتلاطم امواج
 باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
 انگار
 هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
 و مرد می رود به ره خویش
 و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
 از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
 دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
 رو میکند به ساحل و .....

دوست

 

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند داد

به شکل خلوت خودبود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او بشیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته ی صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما ، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.


 

 

 

ای شور ای قدیم

 

صبح

شوری ابعاد عید

ذایقه را سایه کرد

عکس من افتاد در مساحت تقویم :

در خم آن کودکانه های مورب ،

روی سرازیری فراغت یک عید

داد زدم:

« به ، چه هوایی ! »

در ریه هایم وضوح بال تمام پرنده های جهان بود

آن روز

آب ، چه تر بود!

باد به شکل لجاجت متواری بود

من همه مشق های هندسی ام را

روی زمین چیده بودم

آن روز

چند مثلث در آب

غرق شدند

من

گیج شدم ،

جست زدم روی کوه نقشه ی جغرافی:

« آی ، هلیکوپتر نجات ! »

حیف:

طرح دهان در عبور باد به هم ریخت

ای وزش شور ، ای شدید ترین شکل !

سایه ی لیوان آب را


دنگ …،دنگ…

 

ساعت گیج زمان در شب عمر

 

می زند پی در پی زنگ.

 

زهر این فکر که این دم گذر است

 

می شود نقش به دیوار رگ هستی من.

 

لحظه ام پر شده از لذت

 

یا به زنگار غمی آلوده  است.

 

لیک چون باید این دم گذرد،

 

پس اگر می گریم

 

گریه ام بی ثمر است.

 

و اگر می خندم

 

خنده ام بیهوده است

 

دنگ … دنگ…

 

لحظه ها می گذرد.

 

آنچه بگذشت نمی آید باز.

 

قصه ای هست که هرگز دیگر

 

نتواند شد آغاز.

 

مثل این است که یک پرسش بی پاسخ

 

بر لب سرد زمان ماسیده است.

 

تند بر می خیزم

 

تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز

 

رنگ لذت دارد آویزم

 

آنچه میماند از این جهد به جای:

 

خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم

 

و آنچه بر پیکر او می ماند:

 

نقش انگشتانم.

 

دنگ، فرصتی از کف رفت

 

قصه ای گشت تمام

 

لحظه باید پی لحظه گذرد

 

تا که جان گیرد در فکر دوام

 

این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،

 

وا رهانیده از اندیشه ی من رشته ی حال

 

وز رهی دور و دراز

 

داده پیوندم با فکر زوال:

 

پرده ای می گذرد، پرده ای می آید:

 

می رود نقش پی نقش دگر،

 

رنگ می لغزد بر رنگ.

 

ساعت گیج زمان در شب عمر

 

می زند پی در پی زنگ:

 

دنگ … دنگ… دنگ


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش امدید مطلب جدید داری خوب میتونی تو وبلاگ بفرستی تا همه ازش با خبر بشن نظر هم یادت نره
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان // رمان / شعر / پیامک // و آدرس romanak.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 2459
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1